بعضی وقتا فکر میکنم به گذشته،حسرت میخورم.باخودم میگم چراباید (تو) عین یه موش آزمایشگاهی واسه خدات باشی؟ چرا باید چیزایی رو دوست داشته باشی که مطمئنی بهشون نمیرسی؟ چرا به کسایی کمک میکردم که واسه شکستن تو کمک میخواستن؟ چرا بعضی آدما یه جورین که وقتی مثل یکی از عزیزانت دوسشون داری توی سرشون نقشه هایی برای سوزوندن تو دارن؟ وخیلی چراهای دیگه.......
بیایم جلوتر...
خدا واسم نیروی کمکی فرستاد.
کمی بعد... بایه قانون آشنا شدم که باعث شد زندگی من معنای جدیدی پیدا کنه.
خدا بهم فهموند که واسش مهمم... وقتی بااین قضیه آشنا شدم فک کردم الکیه.
فک کردم چرته......... ولی ووقتی بهم اثبات شد حسابی نظرم عوض شد.
دلم پر از کینه هایی بود که از گذشتم داشتم.
و مغزم پر از فکرای انتقام..
از این قدرت واسه یه چیز دیگه استفاده کردم....... برای انتقام
نابودی خیلی هارو به چشمام دیدم...
کسایی که من دوسشون داشتمو اونا....
احساس آرامش میکردم. به خدا گفتم دمت گرم بامرام. ممنون که کمکم کردی تقاصمو پس بگیرم.
یه مدت گذشت......دیگه حس انتقام جویی این قانون تمام وجودمو گرفته بود.
غرور تمام وجودمو گرفته بود.به هر چی که خواسته بودم رسیده بودم.
اما.....
یه اتفاقی افتاد که ریختم پایین.این قانون نتونست بهم کمک کنه
دیگه همه چیز واسم تموم شده بود
به خودم که اومدم متوجه شدم از مرز خیلی چیزا گذشته بودم
خدا برای استفاده نادرست من از این نعمتش تنبیه کرده بود.
ولی بازم منو بخشیدو بهم فرصت دوباره داد
بازم بیایم جلوتر......
الان دانشجوی پرستاری ترم 1 دانشگاه علوم پزشکی گناباد هستم..و از این موضوع خیلی خوشحالم.به خاطراینکه راه درست استفاده از یکی از قوانین طبیعتو فهمیدم.
به خاطر اینکه دوستان و همکلاسیای خوبی مثل شما دارم.
وبه خاطر خیلی چیزای دیگه.
ممنون که روی خاطرات تلخو شیرین گذشته من وقت گذاشتین..
اینم بدونین که این نوشته ها رو خودم با ذهن خودم نوشتم و از هیچ جا کپی نکردم.
نظرات شما عزیزان:

20
.gif)

.: Weblog Themes By Pichak :.